خاطرات شهید
۱.خاطرهاي از امرالله بويراحمدي
۱.عنوان خاطره : دعا براي شهادت
يادم ميآيد روزي در مسجد امام حسين (ع) كه در آن زمان روحاني جليل القدري به نام شيخ محمد نماز اقامه ميكرد در صف سوم نماز ايستاده بودم تا در درياي زلال جماعت عاشقان الله شنا كنم و از گناهان خود را برهانم و بكاهم
در ركعت دوم نماز بود كه همه دستها را بلند كرده بوديم تا از معبود خود طلب كنيم هر كسي چيزي از خداي خود ميخواست ، يكي آموزش گناهان ـ يكي بهشت يكي روزي حلال و يكي سلامتي و تندرستي و يكي … و يكي …
اما در كنار من جواني خوش سيما با لباسهاي به قول ما چريكي ايستاده بود او كسي نبود جز مجيد خزائي كه در قنوت خود به خداي مهربان با حالي و صف ناشدني تكرار ميكرد : « اللهم رزقنا توفیق الشهاده في سبيلك »
خدايا روزي من گردان شهادت در راه خود و اين درياي معرفت و عشق از ذهنم خارج نميشود براستي كه او چگونه از خداي خويش طلب شهادت ميكرد
و در وصيت نامه خودش از مادرش خواسته بود او را حلال كند تا خدا از او راضي و او را به درگاهش بپذيرد . مورخ : ۷۸/۷/۱۷
يادش گرامي و راهش پر رهرو باد
۲. خاطرهاي از فرزند شهید سعیدی ، حاج مهدي سعيدي
عنوان خاطره : مرا از صندوق ميآورند
مادرم (همسر شهيد محمد جعفر سعيدي) نقل ميكند كه در يكي از روزها در منزل در خدمت شهيد بزرگوار محمد جعفر سعيدي نشسته بوديم او پاسداري شجاع و مومن و انساني بسيار خاكي و فروتن بود
هميشه ما را دعوت به ايمان و تقوا مينمود و از من ميخواست كه بچههايش را با اسلام و قرآن بزرگ كنم
در همين موقع بود كه جوان بسيجي و مخلص به نام شهيد مجيد خزائي براي ديدن شوهرم به منزلمان آمد و محفل ما با حضور ايشان روح و حال معنوي ديگري پيدا كرد .
يك بار شهيد سعيدي رو به آن جوان ميكند و با شوخي ميگويد : مجيد جان چقدر به جبهه ميروي ، آخر شهيد ميشوي و او شوخياش گل ميكند و با زبان محلي دشتي ميگويد :
بله من ميروم و روزي مرا از صندوق بیرون ميآورند و مراد از اين حرف اين است كه چند روز ديگر شهيد ميشود و اين طور شد
او حدود يك ماه و نيم بعد در يكي از جبههها به شهادت رسيد و به آرزوي ديرينهاش نائل آمد .
روحش شاد و يادش گرامي باد
۳. خاطرهاي از يكی از همرزمانش :
عنوان خاطره : من ميروم كه شهيد شوم
روزها سپري ميشد ، هر روز به يك طريقي تا اينكه روز ۳۰ شهريور ، صبح كه از خواب بيدار شديم دور هم نشستيم صبحانه خورديم و مقداري با يكديگر شوخي كرديم ،
ساعت نه بود كه به مجید گفتم : مجيد ما ميخواهيم برويم آب تني و تو هم بيا گفت :كه اينجا كسي نيست و امروز من نميآيم
و گفت : اگر ميخواهيد برويد حتما براي نهار بيائيد چون من نهار تهيه ميكنم و رفتيم كارون تا ساعت ۱۲:۳۰ در آب بوديم و بعد از آب بيرون آمديم چند نفر از برادران گناوهاي را ديديم و رفتيم در سنگرهاي آنها
و با اصرار نهار را پيش آنها مانديم بعد از نهار ساعت يك بود كه به سوي سنگرهاي خودمان حركت كرديم حدود ساعت ۱:۳۰ بود كه به سنگرهاي خودمان رسيديم وقتي وارد شديم بچهها را غمگين ديديم
گفتيم خبري شده؟
يكي از بچهها جريان را گفت : و گفت كه مجيد گفته : امروز بچهها رفتهاند كارون و دير كردهاند و دلم گرفته و ميروم بيرون قدم بزنم و دوباره به سنگر باز ميگردد
و شربتي كه بچهها تهيه كرده بودند را می خورد در حين خوردن ميگويد :كه خدايا كي بايد شربت شهادت بنوشم
و بعد از آن ديگ غذا را بر ميدارد و به سنگرهاي بقيه بچهها ميرود و در حال رفتن ميگويد : من ميروم كه شهيد بشوم و اين خداحافظي آخر من است
و بعد از ده دقيقه صداي مهيبي سنگرها را لرزاند و برادران بيرون شتافتند و مجيد را غرق به خون ميبينند و با همكاري يكديگر آمبولانس را خبر ميدهند و در نهایت مجيد پيش معشوقش پر می کشد .