شهید محمد شهابی
نام پدر :حسین
تاریخ تولد :۱۳۴۴/۰۴/۲۵
تاریخ شهادت :۱۳۶۷/۰۱/۲۸
محل تولد :گناوه
محل شهادت :فاو
آرامگاه :گناوه
_______________________________________________________________________________________________
خاطرات شهید
- خاطره ای از فرزند شهید آمنه شهابی
عنوان خاطره : تاریکی شب
پدرم میگفت : حدود ساعت ۹ شب بود که از سنگر خارج شدیم میخواستیم گشتی بروی رودخانه بزنیم ببینیم چه خبر است موقع خارج شدن پنج نفر بودیم و یواش یواش در تاریکی شب راه افتادیم تا اینکه رسیدیم پنج نفرمان سوار بر یک قایق شدیم و حرکت کردیم ، رفتیم تا اینکه به نیزار رسیدیم نیم ساعتی میشد که در آنجا منتظر ماندیم تا اینکه سر و کله عراقیها پیدا شد.
آنها چهار نفر بودند و سوار بر یک قایق مستقیم به سوی ما حرکت میکردند به ما نزدیک شدند و ما را دیدند ما شروع به شلیک کردیم همزمان آنها نیز شروع کردند و ما توانستیم آنها را سر به نیست کنیم تا اینکه قایق ما سوراخ شده بود و ما توانستیم با قایق آنها به پست خود برگردیم وقتی به سنگر رسیدیم هیچ تغییری نکرده بود نگهبان چادر نیز خوابش برده بود ما چون خسته بودیم به چادر رفتیم ولی از اینکه توانسته بودیم آن عراقیها را از بین ببریم خوشحال بودیم .
- خاطرهای از آشنایان همسر شهید :
۲-۱ . عنوان خاطره : سلام بر شهادت
بعد از گذشت سالیانی از خاموشی صفیر آخرین گلولههای جنگ تحمیلی باز آمدهاند تا فضای جامعه را با شمیم جانفزای حضور خود مطهر آگین کنند و راه چگونگی ادامه دادن راهشان را به ما بیاموزند در عصر روز جمعه۱۳۷۹/۰۶/۱۸ به خانهی شهید عزیز پا گذاشتیم و با چهرهی دوستانه و مهربان همسر شهید محمد شهابی روبرو شدم و با هم در نشستی به گفتگو در مورد آن شهید عزیز پرداختیم و خاطرات زیبای همسر دلاورش را تعریف میکرد که با چه شهامتی به جبهه جنگ قدم گذاشته بود و در چندمین کلام دو خاطرهی زیبا را تعریف کردند که از این قرار هستند.
۲-۲ . عنوان خاطره :
موقعی که پیکر شهید را به خاک سپردند همسر این شهید شب دوم خواب دید که محمد در مزارش مانند شل است و بعد بالای مزار رفت و از خود پرسید که شهیدم کجاست و یکدفعه قبر مانند اول درست شد و شهید مشخص شد و به شهید نگاه کرد تا رو به قبله و دستش را روی سرش و دهان به سخن گشود و گفت : من به فاتحه احتیاج ندارم شما بکوشید برای آخرت خودتان .
۳ . عنوان خاطره: درب را امام میبندد
چون همسر این شهید عزیز همراه با بچههایش در حیاط به تنهایی میخوابیدند و شب در حیاط را با قفل میبستند . این شهید عزیز در خواب همسرش میآمد و به او میگوید که شما فکر درب حیاط نباشید امام ( ره ) در حیاط را میبندد و چند مدت دیگر گذشت که امام را در خواب دید ، امام به او گفت : که از مشکلات نترسید همینطور پیش روید خوب است .
بازدید: 5