خاطره ۱

واقعا قد کشیده بود

شنیدم که برادرم اکبرجهت آموزش در اطراف ماهشهر مستقر شده است. و از قضا فردای آن روز قرار بود وسیله نقلیه ای که راننده اش از بستگان ما بود کمکهایی زا به جبهه ارسال کند.به نزد پدرم رفتم و گفتم : میخوام به دیدن اکبر بروم . هرچه پدر گفت که آنجا جای شما نیست و بیشتر رزمندگان هستند و حضور شما در آنجا خوبیت ندارد به گوش من نرفت که نرفت . آنقدر اصرار کردم که پدرم پذیرفت من و خواهرم با همان وسیله نقلیه به ماهشهر برویم … عاقبت به آنجا و مسجدی که اکبر در آنجا مستقر بود رسیدیم .

در خانه ای نزدیک همان مسجد سکنی گزیدیم و منتظر شدیم که اکبر به ما سر بزند . تقریبا شب شده بود که او آمد. واقعا در آن لباس و با آن پوتین  قد کشیده بود و در این چند روز مرد شده بود . هیچگاه لحظه ی خداحافظی با او را فراموش نمی کنم . دلم میخواست نرود و نزد ما بماند تا از دیدارش سیراب شویم . اما او راه دیگری را برگزیده بود راه راه شهدت .

از زبان خواهر شهید  

 

خاطره۲

خدایا این قربانی را از من بپذیر

شنیدم که خیلی از شهدای این شهر در راهند . ایام بهار بود من آن موقع در سپاه خدمت می کردم . معمولا شهدا را برای آماده سازی جهت تدفین و تشییع نخست به سپاه می آوردند. در کمال ناباوری شنیدم اکبر هم شهیدی از این کاروان شهداست. دیگر نتوانستم تحمل کنم . خودم را به سپاه رساندم جایی که شهدا را آورده بودند . به طرف برادرم رفتم و پیکر او را در بغل گرفتم و زار زار گریستم تا این که ندایی مرا ساکت کرد . که او شهید است و نباید اینقدر ناآرامی کرد . کمک کم آرام شدم به خصوص وقتی پدرم را دیدم که چگونه می گفت : من راضی ام به رضای خدا هرچه او صلاح دید همان می شود . تشییع جنازه باشکوهی بود . به ویژه موقعی که پدرم با دست های خود پیکر برادرم را در قبر جای داد و گفت : خدایا این قربانی را از من بپذیر .

 

خاطره ۳

سرشار از احساس معنوی

برادرم اکبر با این که هنوز دوران جوانی را هم تجربه نکرده بود اما از نظر فعالیت های اجتماعی سرآمد بود. از یک طرف در پایگاه مقاومت شرکت فعال داشت و از طرف دیگر در مراسمات مذهبی حضور می یافت و همچنین تا جایی که می توانست به مردم کمک می کرد. او تعصب عجیبی روی ارزشها و همچنین تعالیم اسلام داشت و حاضر بود ساعت ها با کسی در این مورد به بحث و گفتگو بنشیند. او سرشار از احساسات معنوی و اخلاقی بود . پاکی و صداقتش در کنار جرات و شجاعتش موجب تعجب و حیرت ما بود. اکبر در خانه فرد مرتب و منظمی بود و با وجود سن کمش کارهایش را با دقت و نظم خاصی انجام می داد . سحرخیزی او زبانزد بود.

از زبان خواهر شهید

 

خاطره ۴

اگر نمره خوبی هست…

سال شصت سال جبهه رفتن او بود . ئقتی هم که به شهر می آمد فرصتی می یافت و در کلاس درس حاضر می شد.

یک روز یکی از معلمان به او می گوید: آقای دهدشتی اینقدر که به جبهه می روی فکر درس و مشقت هم کردی ؟ فکر نکنی ما همینطوری به تو نمره میدیم . او هم جواب می دهد: اگه نمره خوبی هست ما دوست داریم تو جبهه بگیریم و اگر مدرکی وجود داره ما دلمان میخواهددر جبهه مدرک فارغ التحصیلی بگیریم.

 

خاطره ۵

زیارت کربلا

وی همیشه به مادرش می گفت : مادر اجازه بده من به جبهه برم . مگه شما دوست نداری راه کربلا باز بشه و به زیارت امام حسین (ع) بری؟

 

 

خاطره ۶

شماره پلاک 

به او گفتم : اکبر تو کی میخواهی این پلاک را از گردنت در بیاری ؟ او جواب داد: شماره ای که روی این پلاک حک شده شماره تخت من در بهشت است.

______________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________

Visits: 128